۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

19 - جشن ترحیم!

دعوت شده بودیم به یه مهمونی تو رستوران محلی .
بانی جریان یک آقایی بودن که همسرشون اوایل سال تو بیمارستان مون به رحمت خدا رفته بوده .  و آقای بیوه  برای تشکر از زحمات پرسنل بیمارستان همه رو به یه مهمانی به صرف درینک و فینگر فود دعوت کرده بودن.
خلاصه جای همه دوستان سبز؛ همگی همکاران شنگول و منگول به یاد اون مرحومه مغفوره خوردند و نوشیدند .
بعدشم تو یه کارت یاد بود و تشکر، براش آرزوی خوش وقتی در دیار باقی کردن .
 من تا آخرش نتونستم بپرسم که آقاهه جدی جدی غصه اش بوده یا منظور دیگه ای ازین برنامه داشته .
 واقعا این جور وقتا، تفاوت فرهنگی، آدم رو تو سردر گمی میزاره.

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

18 -فکر

اپیزود اول- تو مطب هستم روزای اول کاره و مشغول کلنجار با محیطم .یکی از پرستارای بیمارستان بین مریض ها نشسته که خیلی بهم لطف داره و کلی تو بیمارستان ساپورت میکنه و همون روز صبح هم دیدمش.می بینم پروندش تو مریضامه صداش که میکنم میاد تو و از گل مژه ای که داره شکایت میکنه.براش دارو تجویز میکنم ،میره .پیش خودم میزارم به حساب لطفی که داره و برای روحیه دادن به من اومده بوده حالا.
اپیزود دو -رییس هیت مدیره بیمارستان بین مریض ها نشسته باش سلام علیکی میکنم و میبینم که حدود دوساعت منتظر میمونه تا یه دکترا آخر وقت ویزیتش بکنن و تقریبا اخرین نفربا هم از مطب خارج میشیم فکر کردم.......... 
اپیزود سه - اسم مریضی که رو پرونده هست رو صدا میزنم، بین مریضا پیداش نمی کنم میرم سراغ ریسپشن که پس این کجاست میگه این خودمم دیگه دکتر !!!  خلاصه میاد تو ویزیت میشه و برمیگرده سر کارش .
میخام بازم فکر کنم ولی فقط یاد ولایت میفتم که صبح های بعد شبکاری همکارای بیمارستان ساعت 6.5 قبل اتمام شیفتشون در پاویون رو میزدن و با یه عذر خواهی درخواست نسخه تو دفترچه و آزمایش و گواهی میکردن و اصلا کاری به اینکه تو تا صبح چند بار پا شدی و حالا تا اخر شیفتت هنوز یه ساعت وقت هست هم نداشتن  

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

17 - غنچه

پرونده مریض رو گرفتم یه خانم21 ساله هسش .صداش می کنم .
یه خانم با سه تا بچه به قول خودمون شیر به شیر از وسط مریضا میاد جلو بچه بزرگه یه پسر 3.5 ساله و کوچیکه حدودا یه سالشه.
میان تو و مامانه شروع میکنه به صحبت که واسه تجدید داروهای افسردگی اومدم .
تعجب  کردم ،میگم مگه با سه تا بچه آدم  فرصت افسرده شدن هم پیدا میکنه.
میگه آره بعد حاملگی اولم افسرده شدم .
برای تجویز داروهاش ازش باید یه شرح حالی بگیرم میپرسم پارتنرت مشکل خاصی نداره .
میگه اون هم افسرده گی داره فقط دوز دارو هاش بیشتر از منه .
خنده ام گرفته بود که اینا در عین افسرده گی و با دارو، سه تا بچه ردیف کردن اگر شنگول بودن چی میکردن

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

16 - فوبیا

یه خانم ازین گرد و قلمبه های مدل اینجایی اومده خورده زمین و انکل اس پرین  داشته (مچ پاش پیچیده) واسه دفعه دوم
 میگم باید برات گچ بگیرم
 میگه نمی تونم . میگم چرا، میگه آخه کلاستر فوبیا دارم(ترساز فضای بسته)؛ میگم خوب چه ربطی داره 
.میگه اون دفعه هم گچ گرفتن، رفتم خونه احساس خفگی بهم دست داد، بازش کردم
خلاصه ، پاشو اتل گچی گرفتیم خفه نشه