۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

22 - شعور

تو استیشن پرستاریم ، عصر شنبه .تلفن زنگ خورده و پرستار بر می داره، شروع میکنه به صحبت . از مضمون صحبت میفهمم یه مادری داره راجع به بچه اش صحبت میکنه .بعد از صحبتای خودش میگه گوشی رو نگهدار دکتر هم اینجاس بهش بگم . میپرسه که مادر یه بچه دختر 5 ساله پشت خطه بچه تب 39 داره و بهش گفتم مایعات و تب بر بگیره و استراحت کنه .میگم اخه تو فکرمیکنی میتونی اینطوری یه مادر رو از ویزیت پزشک منصرف کنی ؟ بگو زود بیاد که نصف شب نکشدمون اورژانس ؛ با ابرو های تا به تا میگه: نه ؟!!من فکر کنم ری اشور کردنش کافیه !!
میگم: خود دانی.
به مادر ه میگه دکترم نظرش همینه اگر مشکلی داشتی بازم تماس بگیر .
تا صبح خبری نشد.
پیش خودم فکر میکنم در ولایت، چند بار خودم از مریض ؛ تو شبای اورژانس  شنیدم که حالا شما ببینینش ،تا فردا سر فرصت بریم پیش متخصص. حالا چه برسه به توصیه تلفنی یه پرستار .
خدایی ، چرا اینقدر سطح توقع و شعور فرق داره؟

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

21 - محک

مریض اومده ساعت نه نیم صبح اورژانس ؛ منم انکالم و هنوز راند تموم نشده .
همسر یه پرستارای خوب و باسواد بیمارستان که به  قول اینجایی ها فارمره، 52 ساله و خیلی فیت.
میگه سه چار ساعته سردرد شده و تهوع داره و همینطور استفراغ میکنه .با توجه به سابقه میگرن و حملات مشابه، مورفین و ضد تهوع تجویز میکنم و میرم سراغ راند. آخر راند؛ سوپر وایزرم میگه مریضت چی بود میگم اینه. میگه لیگنوکایین وریدی می زدی بهش میگم همچین تجربه ای ندارم میگه بیا ؛ و خودش میاد و میگه ببین، یاد بگیر .سوزن در نیومده" بنگ" مریضت خوب شده.میزنه و سوزن رو در میاره و مریضم خوب نمیشه . میپرسه ازش چطوری؟ میگه فرق زیادی نکردم.
با قیافه دمغ بهم میگه این سردردش عادی نیست، اعزامش کن بره .
احساس کردم چون ضایع شده می خواد رتق و فتقش کنه .میگم باشه حالا بازم بش مورف میدم بهتر نشد میفرستمش.
بعد خود خانم پرستار همسرش بهم میگه این باید چند ساعت تو خونه بخوابه چون چند روز درگیر سم پاشی واسه ملخه ،پدرشم سرطان مغز داره تو بیمارستان در حال مرگه ؛ دخترم هم مشغول امتحانای نهایی دبیرستانه .خیلی استرس داشته .میگم باشه حالا تا ظهر وایسین تا ببینم چی میشه .
بعد ناهار بازم رفتم و دیدمش ؛ کمی بهتر بود و با اصرار مجدد همسرش مرخصش کردم. ولی گفتم حالا یه سی تی هم بکنین که سوپرمون هم راضی باشه .
ساعت نه شب تو بیمارستان کاری داشتم که دیدم برگشتن و بازم درد داره و تهوع و همسرش میگه به خاطر مورفین اینجوری شده. گفتم پس باید بستری شی و تحت نظر باشی بالاخره تا صبح باهاش کلنجار داشتم تا آخرش کله سحر اعزامش کردم رفت؛ و تو راند به سوپرم گفتم که چطوری شد .
یه دوساعت بعد سوپر زنگ زده میگه : دیدی گفتم سردرد عادی نبود مریض تو سی تی ش خونریزی مغزی داشته و با احتمال پارگی انوریسم مغزی اعزام شده ملبورن تا آنژیو و عمل شه.
روز بعد ؛یه یکساعتی داشتم نصیحت میشدم و آمادگی پیدا میکردم که اگر همچین موردی منجر به یه اشکال جدی بشه چطور سو خواهم شد و چه بلایی برسر خشتک مبارک میاد . 
پیش خودم میگفتم راس میگن" خوش بود گر محک تجربه آید به میان "و خدا لعنت کنه این مورفی رو با این قانوناش 

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

20 - اَش

آقایی که اومده واسه ویزیت 70 ساله به نظر میرسه ولی تو پرونده ش که نگاه می کنم 59 سالشه و این مسئله اینجا معمول نیست . درخواست تجدید نسخه داره ؛ چون دارو فشار خون ه براش فشارش رو چک میکنم و بالاست ، میگه دفعه قبلم بالا بود. باید دوز داروش رو بالا ببرم می پرسم چرا فشارت رفته بالا ؟
میگه سال بدی بود دکتر، اولش پسرمو از دست دادم؛ بعدشم یه دوست صمیمی ، که واسه دومی باید کارای مربوط به حراج و جمع جور کردن میراث رو هم انجام می دادم چون هیچ کسی رو نداشت.
می پرسم پسرت چرا مرد ؟ با غصه میگه ؛ خودکشی کرد.
توضیحاتم که تموم میشه در مورد داروهاش ، میگه حالا با این دارو ها، واسه گرفتن گواهینامه موتور سیکلت ، منعی برام ایجاد نمی شه !!؟ میگم نه، ولی ناغافل گواهینامه موتور می خای واسه چی ؟ 
میگه از پسرم یه موتور هارلی دیویدسون تپل مونده که خیلی بهش علاقه داشت می خوام با موتورش برم دور استرالیا و خاکستر جسدش رو تو همه جاهای زیبای مسیر پخش کنم ؛ واسه همین دارم می رم کلاس، گواهینامه موتور بگیرم.
اشک تو چشماش جمع شده ؛ براش آرزو موفقیت میکنم . 
دلم برای بابایی تنگ شده :(