tag:blogger.com,1999:blog-65734841753455964932023-11-16T04:59:16.905-08:00منم آرشآري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماستمنم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.comBlogger289125tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-70907999055915756482018-09-03T04:28:00.002-07:002018-09-03T04:28:16.214-07:00تداوم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
چه خاکی نشسته اینجا. از بلاگر یه ایمیل اومده که اگه کاری نداری جمعش کنیم. گفتم بابا کلی خاطره داریم اینجا بذارین باشه. نمیدونم دیگه کسی هست وبلاگ بخونه، یا اصن بنویسه. بزار ببینیم چی میشه. </div>
منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-22439516113512811692012-01-11T21:48:00.000-08:002012-01-11T21:48:30.601-08:0014 - اکس<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یکی از پرستار-ماما های کلینیک تو مهمونی سال نو که همکارا دور هم جمع بودن داشت از برنامه های احتمالی توی تعطیلاتش میگفت که توجهم به صحبتاش جلب شد .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگفت باید تو دو تا زایمان همراهی بکنه که یکی شون زن سابق پسرش بود ، فکر کردم پسره مثلا فوتی چیزی شده ولی وقتی پرسیدم گفت نه از هم طلاق گرفتن . </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گفتم پس چرا تو باید باش بری .گفت سر دو تا نوه های خودم که به دنیا اومدن من باهاش بودم ؛ حالا بازم می خاد من برای این زایمان همراهیش کنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کمی تا مختصری کف کردم ؛ازیه طرف یاد زخمهای خون چکان نسوان مطلقه معلقه سرزمینم از همسران سابق شون افتادم و از طرف دیگه به روابط عروس و مادر شوهر های دیگه ی دور و نزدیکم ؛ نه که بعد از طلاق بلکه حین زندگی هاشون فکر کردم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خلاصه که این طوریاس .خودتون قیاس بفرمایین</div>
</div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-12483665896640051142011-12-17T17:24:00.000-08:002011-12-17T17:24:26.141-08:0013 - انتقام<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یه درخت تو حیاط مون بود وقتی اومدیم تو این خونه ،خیلی هویج همه نور و فضا رو گرفته بود و برگای ریزش میریخت با کلی شاخه های کوچیک .چمن زیرش از بی نوری خشکیده بود و نمی شد راحت زیرشو تمیز کرد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سال اول یه هرس حسابی تو زمستون کردمش ، ولی بهار خیلی خوشحال و خوشنود همون قدی شد که بود ، تازه فهمیدیم باش مشکل حشرات و عنکبوت هم داریم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
زمستون قبل همچین یه کم نامردانه درخت رو از گردن زدم ؛ البته به خیال خودم از تنه دوباره رویش می داد و بعد میتونستم کوچیک نگرش دارم ولی بهار اومد و درخت ما رشد نکرد ؛اولش با حال بود ولی بعد یواش یواش یه احساس کچلی تو باغچه می کردیم و جای پرنده های روش هم خیلی خالی بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تا اینکه یواش یواش سر کله بچه های درخت که از بند های ریشه در میان پیدا شد اول یکی یکی و بعد چند تا چند تا و حالا اگر یه هفته چمن رو نزنم هفته بعد یه جنگل تو باغچه دارم .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
حالاهر وقت از کنار درخته رد میشم حس میکنم بهم پوز خند میزنه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
احتمالا تو دلش میگه "با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنی " :)))</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhVpu-TwTgr0ap18UG2iGWIm0oLWUa0WTFCu2FCazA5xluyWV_j-Cg9DfQN6_EjkcXhynwg4sdPN5aS8CV8-xbsrnvV2w6FX3CPzRoTA-Wvu8nv9kXFeqrMj-ZkiE88GClx0_jNwy80ae8A/s1600/IMG_8070.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhVpu-TwTgr0ap18UG2iGWIm0oLWUa0WTFCu2FCazA5xluyWV_j-Cg9DfQN6_EjkcXhynwg4sdPN5aS8CV8-xbsrnvV2w6FX3CPzRoTA-Wvu8nv9kXFeqrMj-ZkiE88GClx0_jNwy80ae8A/s320/IMG_8070.JPG" width="320" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-76521050295332705272011-12-13T01:33:00.000-08:002011-12-13T01:33:45.980-08:0012 - شاکی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خیلی وقت قبل یه روز با رییس بحث می کردیم سر بررسی بیمار برای قند خون بالا ، گفت من به نظرم آزمایش قند خون ناشتا برای اسکرین و چکاپ خیلی دقیق نیست چون تا به مریض میگی آزمایش بده میره تو فاز دقت به رژیمش و بعد جوابش نرمال میاد و من آزمایش دیگه قند رو که نوسان چند هفته ای رو نشون میده (HBA1c) بیشتر قبول دارم . </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به نظرم حرف حساب اومد ، منم رویه رو عوض کردم و این آزمایش رو درخواست دادم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تا یه چند وقت پیش نامه اومد که این آزمایش فقط برای مریض های با دیابت مسجل با بیمه قابل انجام هست و گرنه مریض باید 150 دلار پولشو بده .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بالطبع مام دوباره برگشتیم به مدل قبل ؛ چند روز قبل مدیر درمانگاه اومد گفت یکی از مریض ها اومده از دستت شاکیه .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گفتم چی میگه گفت این آزمایشو براش دادی اونم اومده میگه دکتر بی خود این آزمایش رو برای من داده ، یا خودش پولشو بده یا من شکایت میکنم به بورد ؛ البته تو آزمایشو قبل ابلاغ دستورالعمل در خواست کردی ولی اون بعدش داده و حالا باید پولشو بده .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گفتم خوب حالا میگی من چی کار کنم .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گفت پولشو بده بره ،به وقت حروم کردن واسه سوال جواب پس دادنش نمی ارزه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خلاصه، منم مثل بچه خوب پول آزمایش مریضمو دادمو و قصه ما به سر رسید؛ کلاغه هم تو ترافیکه هنوز.</div>
</div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-26614307402066763982011-11-24T02:32:00.001-08:002011-11-24T03:05:00.884-08:0011 - نارنج<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شنبه ها صبح درمانگاه دایره و پزشک انکال میره کلینیک.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نوبت من بود و3 تا مریض هم بیشتر بوک نشده بودن ،دومی یه خانم هفتاد وخورده یی ساله هستش که با دوستش اومده .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوسته میگه این سینه ش (پستونش ) یه مشکلی داره ولی خودش میترسیده بیاد یه وقت بگین سرطان داره.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگم بزار ببینم ، ضایعه تیپیک پوست نارنج ی ( علامت سرطان پستان که سطح پوست رو مثل پوست نارنج میکنه ) و تو کشیده شدن نوک سینه مجبورم میکنه بهش بتوپم که چرا با تاخیر اومده و خبر بد رو بدم .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سریع برنامه ی پیگیری ؛ ارجاع و پشت بندش جراحی ، شیمی درمانی و رادیوتراپی ردیف میشه .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
الان چند ماهی از کل ماجرا گذشته و بنده خدا هر دو هفته یه بار به یه دلیلی میاد سراغ ما و حتما باید جای عمل و اون یکی سینه رو بهم نشون بده و او کی بگیره که همه چی میزونه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خلاصه که یه بار پوست نارنج دیدن اشتهای مارو واسه هر چی لیمو کور کرده.<br />
<br />
پ ، ن :<br />
در مورد پست قبل ؛خانم دکتر مونا ی عزیز ،جالبی ماجرا همین بود که هیچ دلیلی برا مشکل مریض وجود نداشت و ای سی یو من بیمارستان هم میگفت این دومین باره که کیس این جوری دیده .<br />
برای دوستان ملامت کننده هم باید بگم تاخیر 2 ساعته ی من تاثیر منفی تو نتیجه جریان نداشت چون با ایکس ری تشخیص داده میشد.<br />
به همه همکاران عزیز پرستارشب بیدارم هم خسته نباشید میگم و به خاطر صدای خواب الود همه پزشکای مردی که نصف شب به تلفن جواب میدن عذر خواهی میکنم :))</div>
</div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-68009454202421757052011-11-08T03:49:00.000-08:002011-11-08T03:49:27.738-08:0010 - نه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آنکال بودم ؛ دوونیم شب یکی از پرستارا زنگ زده میگه یه دختر بچه اومده دچار حمله آسمه بهش ونتولین بدم میگم بده و می خوابم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نیم ساعت بعد بازم زنگ میزنه بهتر شده ولی یه کم خس خس داره بهش کورتون بزنم میگم بزن میخوابم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نیم ساعت بعد دوباره زنگ میزنه که حالش روبراهه ولی یه مختصری ویز داره موافقی کورتون خوراکی هم بگیره مرخص شه؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگم باشه اینجوری بش بده بگو بیاد واسه ریویو .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نیم ساعت بعدش بازم زنگ میزنه میگه این قبل رفتن یه بار استفراغ کرد می خای بیای ببینیش . </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رگ .... م در اومده میگم "نه" ، نگرش دار و ابزروش کن، بزار اکسیژن بگیره ؛منم صبح میام میبینمش.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تو دلم کلی بد بیراه گفتم و سعی میکنم بخوابم باز ،به ذهنم میاد این اولین باره که دارم برای ویزیت یه مریض بی وقت نه میارم وناز میکنم .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
صبح نیم ساعتی زودتر رفتم تا بچه رو ببینم به نظر همه چی نرماله ولی از خس خس سینه ش خوشم نمیاد و ضربان قلبش هم بدون دلیل تنده ؛ گفتم وایسه تا رادیولوژی بیاد عکس بگیره.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رادیولوژیست سراسیمه میاد میگه دکتر این همه جاش آمفیزم داره(وجود هوا تو بافت های که نباید باشه) دور ریه ،دور قلب ؛ توبافتای زیر جلدی .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آخرش کار به انتقال هوایی مریض با هواپیما ای سی یو دار به مرکز تخصصی میکشه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خوشبختانه ؛ بازم به خیر گذشت و خداوند به جفتمون رحم کرد ،ولی یادم به مصرع "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد" افتاد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نمی دونم سن بالا رفته یا گشاد کردیم :)</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-91826530313338170622011-09-22T04:56:00.000-07:002011-09-22T04:56:22.458-07:009 - داو<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اینجا خیلی کارها توسط موسسات و گروه هایی غیر دولتی یا ان جی او ها و با نیروهای داوطلب انجام میشه که تحت نظارت و استاندارد هم هست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اول کار که اومدیم مشغول کار شیم خیلی صادقانه سوال شد که خودمو تو چه بخشی از کارم ضعیف میدونم منم راست وحسینی گفتم تا حالا پاپ اسمیر (تست سرطان دهانه رحم ) نکردم ؛بعد دوران آموزش دانشگاه هم هیچ معاینه زنانی انجام ندادم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به یکی ازین موسسات ارجاع شدم تا تو یه دوره اموزشی معاینه و سلامت بانوان شرکت کنم. 16 نفر پزشک خارجی بودیم که نصف روز دوره ی مطالب تئوری برامون انجام شد و نصف روز هم تو یه کلینیک زنان رو هشت نفر خانم که والنتی یر بودن معاینه و تست و اسمیر رو انجام دادیم اغلب اونا برای این کار اموزش دیده بودن و بعد کار ما شروع می کردن به فید بک دادن و نقد بررسی شیوه و برخورد و ظرایف کار.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
وقتی تموم شد فکر میکردم ترجمه والنتی یر داو طلب نمی شه چون اینا از هیچکی داوی، طلب نمی کردن و چه قشنگ و مسئولانه برای یه کار آموزشی تخصصی از وجودشون مایه میگذاشتن.</div>
</div>
منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-58131988812194318502011-08-16T05:27:00.000-07:002011-08-16T05:27:30.291-07:008 - زنده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مادر خونده رییس سرطان پیشرفته گوارشی داره ؛ در مرحله درمان تسکینی هستش و تو بیمارستان . با مخدر و مسکن مطمئنیم درد نداره ولی هر روز التماس میکنه یه چیزی بدین من تموم کنم . میگه " نمی خام زنده بمیرم" . و حلقه اشک تو چشای رئیس غم انگیزه</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کاش هیچکس زنده نمیره </div>
</div>
منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-81652988752051167822011-08-04T06:03:00.000-07:002011-08-04T06:03:29.568-07:007-زوج<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یه خانم 91 ساله بستری کردم .بهش میخوره 70 سالش باشه ؛ رییس ازش می پرسه با کی زندگی میکنی .میگه شوهرم ؟!( معمولا خانم ها قبل ازین سن ها همسرشون رو از دست می دن.)</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میپرسم همسرت چند سالشه ؟ میگه 86 . رییس میگه چند ساله با همین؟ میگه 46 سال :) میگه پس ازدواج اولتون نبوده . میگه نه هر دو مون تین ایجر داشتیم که اونا با هم دوست بودن بعد ما با هم اشنا شدیم و دیدیم با هم مچ هستیم؛ ازدواج کردیم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خیلی برام با مزه بود، یاد این شوخی لوسی افتادم که تو دوره مجردی همه اقایون جا افتاده دنبال مادر دختر میگشتن با هم بگیریم .</div>
</div>
منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-8080015959972677212011-07-27T03:41:00.000-07:002011-07-27T03:42:02.290-07:006 - ترجمه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
داشتم یه فرم رو پر می کرد م وقتی تو محل شغل زدم جنرال پراکتیشنر دیدم واقعا چه ترجمه مزخرفی شده " پزشک عمومی" .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اینجا واقعا جایگاه ما مثل یه ژنرال تو تیم درمان می مونه ، به همه دستور می دی همه باید بهت گزارش بدن، همه رو با هم هم آهنگ می کنی جزییات رو از کارهایی که برای مریضت انجام شده رو در نظر داری و واسه پیگیری ها هماهنگ میکنی . </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
همه به این جایگاه احترام می گذارن و اهمیتش مشخص و قابل احترامه .متخصص می دونه که اگر تو یه زمینه دانشش بیشتره و یا دستمزد بالاتری داره دلیل برتریش بر تو نیست و هر کاری که واسه مریض بکنه مکتوب گزارش میکنه حتی از تمام مذاکرات ارجاعات بین متخصصها در زمینه های فوق تخصصی هم یک کپی به پزشک جنرال فوروارد میشه که باید بخونی و امضا کنی و به فایل مریض ضمیمه بشه.ونتیجه اینا کیفیت بالاتر رضایت بیشتر و همه اون چیزایی میشه تو بعضی جاهای دیگه نبود .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آره خلاصه داشتم به ترجمه فکر میکردم که چه چیزای دیگه با پسوند عمومی داریم فقط توالت عمومی و حمام عمومی یادم امد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هم فکری کنین لااقل ترجمه هه رو درست کنیم تا برسیم به جایگاه.</div>
</div>
منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-52387264714307081662011-07-20T05:50:00.000-07:002011-07-20T05:50:16.855-07:005 - سبد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
رو میز اطاق استراحت درمانگاه یه سبد حصیری شیک و بزرگ میوه های متنوع ؛ سلفون پیچ و روبان زده گذاشته . فکر می کنم چه کار جالبیه به جای گل بی فایده و شیرینی مضر کادو دادن؛ این مدل سبد میوه فرستادن، که اینجا رسمه. میرم کارت روش رو بر می دارم می بینم واسه خودم و رییس فرستاده شده و ازنگهداری مریضشون تشکر کردن. اسم طرف طبق معمول برام آشنا نیست از بچه ها ی درمانگاه می پرسم این از طرف کدوم مریضه میگن همون سرطان کبدیه که چند روز پیش فوت کرد . برام جالب بود ... دیگه چیزی رو با گذشته مقایسه نمی کنم :)) خوشتره</div>
</div>
منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-86429314040292322612011-07-16T22:48:00.000-07:002011-07-16T22:48:02.171-07:004 -مود<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
خیلی وقته دست و دلم به نوشتن نمیره و با لطف ارباب فیلترها رابطه با کلی از دوستان قطع شده و از گیر رو در بایستی با کسایی که احوال میپرسیدن هم خارج شدم .به نظر کلا از مود نوشتن خارج شدم.یه جورایی احساس می کنم دیگه رابطه برقرار نمی کنه نوشته ها ولی حیفم میاد این دفترم ببندم.پس تلاش میکنم برای تغییر مود ولی ...؟</div>
</div>
منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-3765091689500903342011-04-06T21:28:00.000-07:002011-04-06T21:28:45.909-07:003 - زبان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">تقریبا همه بچه های مهاجر در مورد تاثیر مشکل زبان روی همه شئون زندگی بعد مهاجرت متفق القول هستن و به نظرم تو مهاجرای ایرانی یه جورایی این مشکل بارزتر از بقیه است</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">من که شخصا خیلی عصبی میشم چون مواردی پیش میاد که برحسب تجربه خیلی راحت می تونم جمع وجورش کنم ولی به خاطر زبان اونقدر براش باید جون بکنم که بقول همسر گرام لج آوره. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">تازه اونور بوم هم هست که یه مدت که تلاش می کنی سیستم عامل رو با انگلیسی بالا بیاری فارسی حرف زدنت قاطی میشه اولش فکر می کردم این کار کلاس گذاشتن واسه تازه به خارج رفته هاست ولی میبینم نه مشکل یه جاهای دیگه است.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">با یه همکار عرب صحبت می کردیم و بحث سر منابع درسی بود وقتی شنید ما عمده کتابای رفرنس پزشکی رو به صورت ترجمه فارسی داشتیم و خوندیم کلی تعجب کرد و گفت اونا همون منابع رو به زبان انگلیسی استفاده می کردن . </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">باز یه جا در مورد دوبله فیلم بحث بود خیلی ها براشون عجیب بود که ما به جای زیر نویس یا ترجمه صوتی ، دوبله داریم و دیالوگهای هنرپیشه ها رو با زبان و صدای خودشون نمی شنویم خصوصا حالا که خیلی فیلما تبلیغشون صدای فلان هنرپیشه است که توش صحبت کرده. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">تا اینکه چند روز پیش یه ایمیل برام اومد که نوشته بود که لغت عجم در زبان عربی به معنی کند زبان و گنگ هستش و به خاطر ضعف ایرانی ها در یاد گیری زبان عربی به اونا گفته می شده ؛ خلاصه به نظرم یه مشکل ژنتیک زبانی داریم که ریشه تاریخی هم داره.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-53207641615117218122011-03-27T01:29:00.000-07:002011-03-27T01:29:29.393-07:002 - چه طور<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">یکی از چیزایی که اینجا برام جالبه . حق انتخاب بیمار برای تعیین نوع درمان تو مراحل پایانی عمره .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">برای همه افراد سالمندی که میرن تو مراکز نگهداری و اغلب بیمارای بد حال یا دچار بیماریهای جدی یه جلسه با حضور پزشک ، یه پرستار و افراد خانواده یا کسی که قیم درمان فرد هست برگزار میشه و براشون توضیح می دن که ممکنه دچار وخامت حال بشین و در اون شرایط نتونین تصمیم بگیرین پس حالا بگین دلتون می خاد اگه در اون شرایط بودین چه کارایی براتون انجام بشه . سه تا هم اپشن دارن؛ که درمان با تمام مداخلات ( لوله برای تنفس و تغذیه و تزریق و همه چی ازین دست) ، دوم فقط درمان طبی و سوم هم درمان پالیاتیو یا تسکینی .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">تقریبا همه مریضایی که تا حالا دیدم شق سوم رو انتخاب کردن و خیلی بی دردسر و کش واکش رو تخت بیمارستان در تنهایی یا در جمع اعضای خانواده مردن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">هر بار این منظره رو می بینم یاد خاطرات اونور می افتم که مریض با نود سال سن و سکته مغزی ، تو ای سی یو به دستگاه بود و خانواده هم برای تامین هزینه ها غصه می خورد و هیچکی از ترس حرف و نقل های بعدش جرات نمی کرد بگه ولش کنین بد بختو و طرف اینقدر می موند تا با یه عفونت یا از کار افتادن تدریجی اعضا تموم کنه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-14932871771408980412011-03-25T04:41:00.000-07:002011-03-25T04:41:32.784-07:0029 - بچه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه خانم 6-75 ساله س که این چند وقته مریض خودم بوده . </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خبر دارم میونه خوبی بابچه هاش نداره و هر بار از بی توجهی شون گله میکنه .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">چند وقت پیش خیلی غصه دار اومده بود ووقتی ازش جویا شدم گفت سگم دیابت گرفته روزی دوبار باید بهش انسولین بزنم ، چشمهاشم داره کور میشه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">جریان واسم جدی نبود تا چند روز بعد طرف تو بیمارستان به خاطر درد سینه بستری شد و چون بیشتر به مشکل معده می خورد پیشنهاد کردم اندوسکوپیش کنیم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> با رییس بردیمش واسه اسکوپی من بهش دارو زدم خوابالو شه و سوپروایزرم هم اندوسکوپی کرد .رو مونیتور دیدیم جدار معده پر از زخمهای ریزه ؛ رییس گفت اینا استرس اولسره ؛ قبلا دیده بودی گفتم نه شنیده بودم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">لوله رو که در اوورد ، داشتیم مریض رو آماده بیرون فرستادن می کردیم به رییس گفتم باید باهاش صحبت کنم سگش رو بده داون کنن تا فشار عصبیش کمتر بشه زودتر خوب شه .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بهم چشم غره رفت و پچ پچ کنان گفت این حرفو جلوش نزن .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> مریض که رفت پرسیدم مشکل حرفم چی بود ، گفت: این سگش مثل بچش میمونه که داره بش انسولین میزنه و اینجوری واسش نگرانه ؛ تو نمی تونی بگه بده بکشن ش که.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">یاد بچه هاش افتادم .گفتم باشه پس باید بگم به خاطر سگش کمتر حرص بچه هاشو بخوره تا زودتر خوب شه!!</div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-40102757924363580742011-03-19T03:08:00.000-07:002011-03-19T03:08:55.291-07:0028 - عروس<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">همکارا تو بیمارستان با ذوق و شوق از عروسی یکی از خانم های بخش خدمات می گن . </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">من هنوزم با اسمها مشکل دارم و به سختی به خاطرم می مونه کی اسمش چیه .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> می پرسم راجع به کی صحبت می کنین و آدرس که می دن متوجه میشم که موضوع راجع به یه خانم 8-47 ساله هستش که یه پاش هم معلوله ، فکر کردم واسه اینه که جریان واسشون جالبه ولی بعد که بیشتر به صحبتا گوش کردم متوجه شدم که عروس و داماد 25 ساله دارن با هم زندگی میکنن و 4 تا هم بچه مشترک دارن و حالا تازه تصمیم کرفتن رسما عروسی کنن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">تازه قراره ماه عسل هم برن فیجی .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">پ . ن :پایان سال 89 رو به همه دوستان عزیز دیده و نادیده تبریک میگم و امیدوارم 8 کسی گروی 9 نمونده باشه. و امیدوارم سال جدید سال سر راستی برای هممون باشه.</div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-16048096532039070072011-02-28T02:04:00.000-08:002011-02-28T02:04:43.069-08:0027 - فرق<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">هفته پیش اومده میگه دکتر این گواهی رو امضا کن من برم گواهینامه رانندگی مو تمدید کنم . </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">میگم خانم مطمئنین میتونید هنوزم رانندگی کنین . میگه مگه چه مه ؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">میگم خوب آخه 85 ساله شدین امسال ، نگا میکنه فقط ؛ سابقه عمل تومور مغزم دارین...یه چشمتون هم که دید نداره...سابقه سکته قلبی هم دارین....زانوهاتونم که جفتش ری پلیس شده ...خودم همین دو ماه قبل فرستادمتون پیس میکر براتون گذاشتن......؟؟؟!!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">میگه : اینا همش پارسالم بود فقط پیس میکرم جدیده که متخصص قلب گفت مهم نیست؛ تایید کن برم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خلاصه با کلی چونه براش محدودیت زمان و مسافت گذاشتم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">این هفته دوباره اومده میگم باز که اومدی ؟ میگه این گواهی رو امضا کن می خام با تور برم سفر، دور انگلیس رودو هفته بگردم . این بار دیگه چونه نزدم گفتم لااقل بزار این که عرضه و روحیه شو داره بره خوش بگذرونه .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> واقعا نمی دونم فرق چیه که پیرهای ما با یه کمر درد منتظر مردن میشینن . </div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-68131849104120394392011-02-22T01:31:00.000-08:002011-02-22T01:31:24.106-08:0026 - بقیه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه زوج کپل مپل سرخ سفید و مسن با لهجه ای که بعدا فهمیدم اسکاتلندیه، سه چار ماه قبل اومدن کلینیک ؛ خیلی شاد و شنگول گفتن ما مریض نیستیم فقط اومدیم که شما بشین دکترمون و نسخه های دارو مون رو بدین.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> گفتم باشه ، تعریف کردن دختراشون اینجا ازدواج کردن و اینها هم تصمیم گرفتن ؛ بقیه عمر رو بیان پیش بچه هاشون در استرالیای افتابی زندگی کنن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> کارشون رو راه انداختم ؛ ولی گفتم چون تو فایلتون هیچ سابقه ای نیست بهتره یه چکاپ بدین.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> جواب آزمایش آقاهه واسه خون مخفی تو مدفوع مثبت اومد ؛ خبرش کردم بیاد و فرستادمش واسه پیگیری بره کولونوسکوپی.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> بعد ازون مطابق مدل این جایی کپی نامه های متخصصینی که می دیدنش برام میومد و در جریان قرار میگرفتم که براش تشخیص تومور روده داده شد بعد اسکن نشون داد تومور بزرگه و به کبد و ریه هم رفته و اینکه طرف با عمل مخالفت کرده و بالاخره قراره فقط شیمی درمانی بگیره. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">دوباره چند روز پیش اومدن کلینیک این بار به هر حال غصه دار تر از قبل ؛می پرسیدن که میتونم بشون یه خلاصه پرونده بدم چون می خان برگردن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">پیر مرده می گف میخام برم تو جایی که همه دوستا و خانوادم بودم بمیرم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">دلم براش گرفت ؛ بنده خدا چقدر بقیه عمرش کوتاه بود </div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-60914285351775240122011-02-17T05:47:00.000-08:002011-02-17T05:47:29.122-08:0025 - عدل<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">دفعه اول با شکایت ادنوپاتی دیدمش وتوشرح حالش گفت چند ماه پیش برای یه تور شکار به آمریکای لاتین رفته بوده منم راجع به علاقه م به تیراندازی باش صحبت کردم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">غدد لنفاوی سفت و سطحی بودن قرار شد بیاد یکیشو در بیارم بدیم پاتولوژی ؛ وقتی اومد یه سی دی جینگول اورد که این کلیپ سفرمونه ببین تیر اندازی فقط با شکار حال میده. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">تو سی دی یه عکس بود که طرف جلو یه کپه به ارتفاع شاید یک متری از پرنده های شکار شده طوسی رنگ وایساده بود و دور پرنده های بی زبون هم با پوکه های زرد رنگ گلوله تزیین شده بود و یه تعداد طوطی سبزهم ظاهرا برای زیبایی بیشتر، شکار و روی کل این کپه گذاشته بودن . </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه لحظه خیلی دلم برای حیوونای بی زبون سوخت.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">ولی وقتی جواب پاتولوژی اومد ملانوم متاستاتیک و پیگیریها در گیری همه اعضای حیاتی رو نشون داد فکر کردم شاید باید بیشتر به قوانین تعادل در طبیعت فکر کنم</div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-89600737210973388942011-01-05T04:14:00.000-08:002011-01-05T04:14:12.161-08:0024 - درماتیت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه آقای 60 ساله و خانمش اومدن مطب ،طرف 130 کیلو وزن داره و قند و چربی و اوره , فشار ؛ همه چی تو کلکسیونش هست.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">آخر ویزیتش کف دست راستشو نشون میده و برای ضایعه پوستی اون هم دارو می خاد.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">میگم این که اینجاس درماتیت تماسی هستش به یه چیزی دست میزنی که پوستت بهش حساس شده فکرکن ببین چیه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">میگه یه مدته باز نشست شدم و بیشتر خونه هستم با چیز خاصی تماس ندارم و کارای فنی رو هم با دستکش انجام می دم .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">رو به زنش به شوخی میگم خوب کمتر ظرفا رو بده بشوره.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">همسرش با یه لبخند بدجنسانه میگه من می دونم به چی حساسیت شده.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">جفتی گفتیم به چی؟ </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">با همون لبخند میگه: به ریموت تلویزیون</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">اولش نمی تونستم خندمو کنترل کنم ولی بعد دیدم اا خوب راست میگه .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">قرار شد ریموت کنترل درماتایتیس رو به اسم خودم در کتب پزشکی ثبت کنم :)</div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-55443534674653205412010-12-04T00:36:00.000-08:002010-12-04T00:36:26.245-08:0023 - سنگ<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه آقای 8 - 67 ساله بود که با یه قیافه تیپیک درد شکم حاد اومد کلینیک میگفت پشت و شکمش درد میکنه .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">علایم به سنگ کلیه می خورد منم با مسکن راهش انداختم .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">شب دیدم میگن اومده بیمارستان .دستور مخدر دادم .صبح دیدمش حالش بد نبود.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> میگفت اگه این درد مال سنگ باشه زایمان چیکار میکنه ؟ بهش گفتم: میگن دردش مساویه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">رفت سونوکه اونم وجود انسداد رو بدون وجود سنگ تایید کرد مام خوشحال ژست گرفتیم که آره دیدی گفتیم و اینا؛ بعدم با مخدر و مسکن مرخصش کردیم .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> بعد چار پنج روز اومد و شاکی بود ازینکه درد نمی افتاد ؛ مجبور شدم بستریش کنم و تو تستای آزمایشگاهی دیدم آنزیمای لوز المعده بالاست و به نظر باید التهاب پانکراس باشه . خلاصه سوپر وایزرمون کلی دوباره نصیحت کرد و ما هم زیر سیبیلی رد کردیم و مشغول منیج التهاب پانکراس شدیم . </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بعد دو روز انزیمهای پانکراس اومد پایین ولی درد کم نشد . فرستادم سی تی اونم چیز خاصی جز انسداد حالب و کدورت اطراف پا نکراس نشون نداد مریض هم نا راضی و شاکی از درد پشت و شکم .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> فرستادمش واسه بون اسکن که جواب اون ضایعات متاستاتیک تو استخوان های پشت بود و منبع رو هم احتمالا سرطان حالب اعلام کرده بود ؟!!؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">مریض رو فرستادیم بره تو سرویس انکولوژی .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">میگفت دکتر کاشکی همون سنگ بود . </div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-29163190046269742672010-11-27T19:55:00.000-08:002010-11-27T19:55:45.065-08:0022 - شعور<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">تو استیشن پرستاریم ، عصر شنبه .تلفن زنگ خورده و پرستار بر می داره، شروع میکنه به صحبت . از مضمون صحبت میفهمم یه مادری داره راجع به بچه اش صحبت میکنه .بعد از صحبتای خودش میگه گوشی رو نگهدار دکتر هم اینجاس بهش بگم . میپرسه که مادر یه بچه دختر 5 ساله پشت خطه بچه تب 39 داره و بهش گفتم مایعات و تب بر بگیره و استراحت کنه .میگم اخه تو فکرمیکنی میتونی اینطوری یه مادر رو از ویزیت پزشک منصرف کنی ؟ بگو زود بیاد که نصف شب نکشدمون اورژانس ؛ با ابرو های تا به تا میگه: نه ؟!!من فکر کنم ری اشور کردنش کافیه !!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">میگم: خود دانی.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">به مادر ه میگه دکترم نظرش همینه اگر مشکلی داشتی بازم تماس بگیر .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">تا صبح خبری نشد. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">پیش خودم فکر میکنم در ولایت، چند بار خودم از مریض ؛ تو شبای اورژانس شنیدم که حالا شما ببینینش ،تا فردا سر فرصت بریم پیش متخصص. حالا چه برسه به توصیه تلفنی یه پرستار .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خدایی ، چرا اینقدر سطح توقع و شعور فرق داره؟</div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-90422581152209924042010-11-11T02:23:00.000-08:002010-11-11T02:23:41.997-08:0021 - محک<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">مریض اومده ساعت نه نیم صبح اورژانس ؛ منم انکالم و هنوز راند تموم نشده .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">همسر یه پرستارای خوب و باسواد بیمارستان که به قول اینجایی ها فارمره، 52 ساله و خیلی فیت.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">میگه سه چار ساعته سردرد شده و تهوع داره و همینطور استفراغ میکنه .با توجه به سابقه میگرن و حملات مشابه، مورفین و ضد تهوع تجویز میکنم و میرم سراغ راند. آخر راند؛ سوپر وایزرم میگه مریضت چی بود میگم اینه. میگه لیگنوکایین وریدی می زدی بهش میگم همچین تجربه ای ندارم میگه بیا ؛ و خودش میاد و میگه ببین، یاد بگیر .سوزن در نیومده" بنگ" مریضت خوب شده.میزنه و سوزن رو در میاره و مریضم خوب نمیشه . میپرسه ازش چطوری؟ میگه فرق زیادی نکردم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">با قیافه دمغ بهم میگه این سردردش عادی نیست، اعزامش کن بره .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">احساس کردم چون ضایع شده می خواد رتق و فتقش کنه .میگم باشه حالا بازم بش مورف میدم بهتر نشد میفرستمش. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بعد خود خانم پرستار همسرش بهم میگه این باید چند ساعت تو خونه بخوابه چون چند روز درگیر سم پاشی واسه ملخه ،پدرشم سرطان مغز داره تو بیمارستان در حال مرگه ؛ دخترم هم مشغول امتحانای نهایی دبیرستانه .خیلی استرس داشته .میگم باشه حالا تا ظهر وایسین تا ببینم چی میشه .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بعد ناهار بازم رفتم و دیدمش ؛ کمی بهتر بود و با اصرار مجدد همسرش مرخصش کردم. ولی گفتم حالا یه سی تی هم بکنین که سوپرمون هم راضی باشه .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">ساعت نه شب تو بیمارستان کاری داشتم که دیدم برگشتن و بازم درد داره و تهوع و همسرش میگه به خاطر مورفین اینجوری شده. گفتم پس باید بستری شی و تحت نظر باشی بالاخره تا صبح باهاش کلنجار داشتم تا آخرش کله سحر اعزامش کردم رفت؛ و تو راند به سوپرم گفتم که چطوری شد .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه دوساعت بعد سوپر زنگ زده میگه : دیدی گفتم سردرد عادی نبود مریض تو سی تی ش خونریزی مغزی داشته و با احتمال پارگی انوریسم مغزی اعزام شده ملبورن تا آنژیو و عمل شه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">روز بعد ؛یه یکساعتی داشتم نصیحت میشدم و آمادگی پیدا میکردم که اگر همچین موردی منجر به یه اشکال جدی بشه چطور سو خواهم شد و چه بلایی برسر خشتک مبارک میاد . </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">پیش خودم میگفتم راس میگن" خوش بود گر محک تجربه آید به میان "و خدا لعنت کنه این مورفی رو با این قانوناش </div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-54149610095496945002010-11-05T15:43:00.000-07:002010-11-05T15:43:53.816-07:0020 - اَش<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">آقایی که اومده واسه ویزیت 70 ساله به نظر میرسه ولی تو پرونده ش که نگاه می کنم 59 سالشه و این مسئله اینجا معمول نیست . درخواست تجدید نسخه داره ؛ چون دارو فشار خون ه براش فشارش رو چک میکنم و بالاست ، میگه دفعه قبلم بالا بود. باید دوز داروش رو بالا ببرم می پرسم چرا فشارت رفته بالا ؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">میگه سال بدی بود دکتر، اولش پسرمو از دست دادم؛ بعدشم یه دوست صمیمی ، که واسه دومی باید کارای مربوط به حراج و جمع جور کردن میراث رو هم انجام می دادم چون هیچ کسی رو نداشت.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">می پرسم پسرت چرا مرد ؟ با غصه میگه ؛ خودکشی کرد.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">توضیحاتم که تموم میشه در مورد داروهاش ، میگه حالا با این دارو ها، واسه گرفتن گواهینامه موتور سیکلت ، منعی برام ایجاد نمی شه !!؟ میگم نه، ولی ناغافل گواهینامه موتور می خای واسه چی ؟ </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">میگه از پسرم یه موتور هارلی دیویدسون تپل مونده که خیلی بهش علاقه داشت می خوام با موتورش برم دور استرالیا و خاکستر جسدش رو تو همه جاهای زیبای مسیر پخش کنم ؛ واسه همین دارم می رم کلاس، گواهینامه موتور بگیرم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">اشک تو چشماش جمع شده ؛ براش آرزو موفقیت میکنم . </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">دلم برای بابایی تنگ شده :( </div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6573484175345596493.post-2547305794537949672010-10-30T23:33:00.000-07:002010-10-30T23:33:48.907-07:0019 - جشن ترحیم!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">دعوت شده بودیم به یه مهمونی تو رستوران محلی .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بانی جریان یک آقایی بودن که همسرشون اوایل سال تو بیمارستان مون به رحمت خدا رفته بوده . و آقای بیوه برای تشکر از زحمات پرسنل بیمارستان همه رو به یه مهمانی به صرف درینک و فینگر فود دعوت کرده بودن. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خلاصه جای همه دوستان سبز؛ همگی همکاران شنگول و منگول به یاد اون مرحومه مغفوره خوردند و نوشیدند .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بعدشم تو یه کارت یاد بود و تشکر، براش آرزوی خوش وقتی در دیار باقی کردن .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> من تا آخرش نتونستم بپرسم که آقاهه جدی جدی غصه اش بوده یا منظور دیگه ای ازین برنامه داشته .</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> واقعا این جور وقتا، تفاوت فرهنگی، آدم رو تو سردر گمی میزاره.</div></div>منم آرشhttp://www.blogger.com/profile/13244068059935807246noreply@blogger.com2