۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

113-کودکی

به مادرش که گفتم براش یه ماسک بخرین خارج از خونه بزنه چشماش برق زد و پاشد وایساد و همینطور وسط حرف من برگشت به مامانش گف الان از داروخونه بخریم و با یه نگاه مات بلند بلند گفت از فردا میزنم میرم مدرسه اونقدر تو رویای ماسک زدن بود که حتی نشنید گفتم امپولم بزنه.و بعد دوباره به مادرش گفت مامان الان میخری میشه همین الانم بزنم.انقدر تو یه حس خوشمزه ای غوطه میخورد که واقعاحسودیم شد انگار نمیدونم مثلا قرار بود براش یه ست دولچه گابانا بگیرن .شاید اگه بگن به من یه فراری بدن هم خیلی اینجوری نشم ولی امان از دنیای کودکی
واقعا خوبه آدم حسای خوب اون دوره رو فراموش نکنه

۴ نظر:

ناشناس گفت...

واقعا دنیای بچه ها اینقدر ساده و بدون پیچیدگیه که با همچین چیزایی انگار دنیا رو بهشون دادن!
راستی همون کدهای اچ تی ام ال منظورم بود:)

ناشناس گفت...

به خاطر همین چیزاس که دلم نمیخواد هیچ وقت بزرگ شم...
دلا

ناشناس گفت...

راستی، ببین چه دختر خوبی شدم کامنتم یه بار میاد :d
dela

ناشناس گفت...

يادمه بچه كه بودم از بس عشق سواركاري داشتم از مامانم قول گرفته بودم برام يه اسب مشكي بخره
چون خونمون طبقه ي پنجم بود قول داده بودم همون پايين كنار شوتينگ زباله ببندمش
بچه ها گاهي فقط بااميد به رسيدن به آرزوهاشون و بدون ترس از زمان تخقق اون به خوشبختي مي رسن
مينياتور