۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

23 - سنگ

یه آقای 8 - 67 ساله بود که با یه قیافه تیپیک درد شکم حاد اومد کلینیک میگفت پشت و شکمش درد میکنه .
علایم به سنگ کلیه می خورد منم با مسکن راهش انداختم .
شب دیدم میگن اومده بیمارستان .دستور مخدر دادم .صبح دیدمش حالش بد نبود.
 میگفت اگه این درد مال سنگ باشه زایمان چیکار میکنه ؟ بهش گفتم: میگن دردش مساویه.
رفت سونوکه اونم وجود انسداد رو بدون وجود سنگ تایید کرد مام خوشحال ژست گرفتیم که آره دیدی گفتیم و اینا؛ بعدم با مخدر و مسکن مرخصش کردیم .
 بعد چار پنج روز  اومد و شاکی بود ازینکه درد نمی افتاد ؛ مجبور شدم بستریش کنم و تو تستای آزمایشگاهی دیدم آنزیمای لوز المعده بالاست و به نظر باید التهاب پانکراس باشه . خلاصه سوپر وایزرمون کلی دوباره نصیحت کرد و ما هم زیر سیبیلی رد کردیم و مشغول منیج التهاب پانکراس شدیم . 
بعد دو روز انزیمهای پانکراس اومد پایین ولی درد کم نشد . فرستادم سی تی اونم چیز خاصی جز انسداد حالب و کدورت اطراف پا نکراس نشون نداد مریض هم نا راضی  و شاکی از درد پشت و شکم .
 فرستادمش واسه بون اسکن که جواب اون ضایعات متاستاتیک تو استخوان های پشت بود و منبع رو هم احتمالا سرطان حالب اعلام کرده بود ؟!!؟
مریض رو فرستادیم بره تو سرویس انکولوژی .
میگفت دکتر کاشکی همون سنگ بود  . 

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

22 - شعور

تو استیشن پرستاریم ، عصر شنبه .تلفن زنگ خورده و پرستار بر می داره، شروع میکنه به صحبت . از مضمون صحبت میفهمم یه مادری داره راجع به بچه اش صحبت میکنه .بعد از صحبتای خودش میگه گوشی رو نگهدار دکتر هم اینجاس بهش بگم . میپرسه که مادر یه بچه دختر 5 ساله پشت خطه بچه تب 39 داره و بهش گفتم مایعات و تب بر بگیره و استراحت کنه .میگم اخه تو فکرمیکنی میتونی اینطوری یه مادر رو از ویزیت پزشک منصرف کنی ؟ بگو زود بیاد که نصف شب نکشدمون اورژانس ؛ با ابرو های تا به تا میگه: نه ؟!!من فکر کنم ری اشور کردنش کافیه !!
میگم: خود دانی.
به مادر ه میگه دکترم نظرش همینه اگر مشکلی داشتی بازم تماس بگیر .
تا صبح خبری نشد.
پیش خودم فکر میکنم در ولایت، چند بار خودم از مریض ؛ تو شبای اورژانس  شنیدم که حالا شما ببینینش ،تا فردا سر فرصت بریم پیش متخصص. حالا چه برسه به توصیه تلفنی یه پرستار .
خدایی ، چرا اینقدر سطح توقع و شعور فرق داره؟

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

21 - محک

مریض اومده ساعت نه نیم صبح اورژانس ؛ منم انکالم و هنوز راند تموم نشده .
همسر یه پرستارای خوب و باسواد بیمارستان که به  قول اینجایی ها فارمره، 52 ساله و خیلی فیت.
میگه سه چار ساعته سردرد شده و تهوع داره و همینطور استفراغ میکنه .با توجه به سابقه میگرن و حملات مشابه، مورفین و ضد تهوع تجویز میکنم و میرم سراغ راند. آخر راند؛ سوپر وایزرم میگه مریضت چی بود میگم اینه. میگه لیگنوکایین وریدی می زدی بهش میگم همچین تجربه ای ندارم میگه بیا ؛ و خودش میاد و میگه ببین، یاد بگیر .سوزن در نیومده" بنگ" مریضت خوب شده.میزنه و سوزن رو در میاره و مریضم خوب نمیشه . میپرسه ازش چطوری؟ میگه فرق زیادی نکردم.
با قیافه دمغ بهم میگه این سردردش عادی نیست، اعزامش کن بره .
احساس کردم چون ضایع شده می خواد رتق و فتقش کنه .میگم باشه حالا بازم بش مورف میدم بهتر نشد میفرستمش.
بعد خود خانم پرستار همسرش بهم میگه این باید چند ساعت تو خونه بخوابه چون چند روز درگیر سم پاشی واسه ملخه ،پدرشم سرطان مغز داره تو بیمارستان در حال مرگه ؛ دخترم هم مشغول امتحانای نهایی دبیرستانه .خیلی استرس داشته .میگم باشه حالا تا ظهر وایسین تا ببینم چی میشه .
بعد ناهار بازم رفتم و دیدمش ؛ کمی بهتر بود و با اصرار مجدد همسرش مرخصش کردم. ولی گفتم حالا یه سی تی هم بکنین که سوپرمون هم راضی باشه .
ساعت نه شب تو بیمارستان کاری داشتم که دیدم برگشتن و بازم درد داره و تهوع و همسرش میگه به خاطر مورفین اینجوری شده. گفتم پس باید بستری شی و تحت نظر باشی بالاخره تا صبح باهاش کلنجار داشتم تا آخرش کله سحر اعزامش کردم رفت؛ و تو راند به سوپرم گفتم که چطوری شد .
یه دوساعت بعد سوپر زنگ زده میگه : دیدی گفتم سردرد عادی نبود مریض تو سی تی ش خونریزی مغزی داشته و با احتمال پارگی انوریسم مغزی اعزام شده ملبورن تا آنژیو و عمل شه.
روز بعد ؛یه یکساعتی داشتم نصیحت میشدم و آمادگی پیدا میکردم که اگر همچین موردی منجر به یه اشکال جدی بشه چطور سو خواهم شد و چه بلایی برسر خشتک مبارک میاد . 
پیش خودم میگفتم راس میگن" خوش بود گر محک تجربه آید به میان "و خدا لعنت کنه این مورفی رو با این قانوناش 

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

20 - اَش

آقایی که اومده واسه ویزیت 70 ساله به نظر میرسه ولی تو پرونده ش که نگاه می کنم 59 سالشه و این مسئله اینجا معمول نیست . درخواست تجدید نسخه داره ؛ چون دارو فشار خون ه براش فشارش رو چک میکنم و بالاست ، میگه دفعه قبلم بالا بود. باید دوز داروش رو بالا ببرم می پرسم چرا فشارت رفته بالا ؟
میگه سال بدی بود دکتر، اولش پسرمو از دست دادم؛ بعدشم یه دوست صمیمی ، که واسه دومی باید کارای مربوط به حراج و جمع جور کردن میراث رو هم انجام می دادم چون هیچ کسی رو نداشت.
می پرسم پسرت چرا مرد ؟ با غصه میگه ؛ خودکشی کرد.
توضیحاتم که تموم میشه در مورد داروهاش ، میگه حالا با این دارو ها، واسه گرفتن گواهینامه موتور سیکلت ، منعی برام ایجاد نمی شه !!؟ میگم نه، ولی ناغافل گواهینامه موتور می خای واسه چی ؟ 
میگه از پسرم یه موتور هارلی دیویدسون تپل مونده که خیلی بهش علاقه داشت می خوام با موتورش برم دور استرالیا و خاکستر جسدش رو تو همه جاهای زیبای مسیر پخش کنم ؛ واسه همین دارم می رم کلاس، گواهینامه موتور بگیرم.
اشک تو چشماش جمع شده ؛ براش آرزو موفقیت میکنم . 
دلم برای بابایی تنگ شده :( 

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

19 - جشن ترحیم!

دعوت شده بودیم به یه مهمونی تو رستوران محلی .
بانی جریان یک آقایی بودن که همسرشون اوایل سال تو بیمارستان مون به رحمت خدا رفته بوده .  و آقای بیوه  برای تشکر از زحمات پرسنل بیمارستان همه رو به یه مهمانی به صرف درینک و فینگر فود دعوت کرده بودن.
خلاصه جای همه دوستان سبز؛ همگی همکاران شنگول و منگول به یاد اون مرحومه مغفوره خوردند و نوشیدند .
بعدشم تو یه کارت یاد بود و تشکر، براش آرزوی خوش وقتی در دیار باقی کردن .
 من تا آخرش نتونستم بپرسم که آقاهه جدی جدی غصه اش بوده یا منظور دیگه ای ازین برنامه داشته .
 واقعا این جور وقتا، تفاوت فرهنگی، آدم رو تو سردر گمی میزاره.

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

18 -فکر

اپیزود اول- تو مطب هستم روزای اول کاره و مشغول کلنجار با محیطم .یکی از پرستارای بیمارستان بین مریض ها نشسته که خیلی بهم لطف داره و کلی تو بیمارستان ساپورت میکنه و همون روز صبح هم دیدمش.می بینم پروندش تو مریضامه صداش که میکنم میاد تو و از گل مژه ای که داره شکایت میکنه.براش دارو تجویز میکنم ،میره .پیش خودم میزارم به حساب لطفی که داره و برای روحیه دادن به من اومده بوده حالا.
اپیزود دو -رییس هیت مدیره بیمارستان بین مریض ها نشسته باش سلام علیکی میکنم و میبینم که حدود دوساعت منتظر میمونه تا یه دکترا آخر وقت ویزیتش بکنن و تقریبا اخرین نفربا هم از مطب خارج میشیم فکر کردم.......... 
اپیزود سه - اسم مریضی که رو پرونده هست رو صدا میزنم، بین مریضا پیداش نمی کنم میرم سراغ ریسپشن که پس این کجاست میگه این خودمم دیگه دکتر !!!  خلاصه میاد تو ویزیت میشه و برمیگرده سر کارش .
میخام بازم فکر کنم ولی فقط یاد ولایت میفتم که صبح های بعد شبکاری همکارای بیمارستان ساعت 6.5 قبل اتمام شیفتشون در پاویون رو میزدن و با یه عذر خواهی درخواست نسخه تو دفترچه و آزمایش و گواهی میکردن و اصلا کاری به اینکه تو تا صبح چند بار پا شدی و حالا تا اخر شیفتت هنوز یه ساعت وقت هست هم نداشتن  

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

17 - غنچه

پرونده مریض رو گرفتم یه خانم21 ساله هسش .صداش می کنم .
یه خانم با سه تا بچه به قول خودمون شیر به شیر از وسط مریضا میاد جلو بچه بزرگه یه پسر 3.5 ساله و کوچیکه حدودا یه سالشه.
میان تو و مامانه شروع میکنه به صحبت که واسه تجدید داروهای افسردگی اومدم .
تعجب  کردم ،میگم مگه با سه تا بچه آدم  فرصت افسرده شدن هم پیدا میکنه.
میگه آره بعد حاملگی اولم افسرده شدم .
برای تجویز داروهاش ازش باید یه شرح حالی بگیرم میپرسم پارتنرت مشکل خاصی نداره .
میگه اون هم افسرده گی داره فقط دوز دارو هاش بیشتر از منه .
خنده ام گرفته بود که اینا در عین افسرده گی و با دارو، سه تا بچه ردیف کردن اگر شنگول بودن چی میکردن

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

16 - فوبیا

یه خانم ازین گرد و قلمبه های مدل اینجایی اومده خورده زمین و انکل اس پرین  داشته (مچ پاش پیچیده) واسه دفعه دوم
 میگم باید برات گچ بگیرم
 میگه نمی تونم . میگم چرا، میگه آخه کلاستر فوبیا دارم(ترساز فضای بسته)؛ میگم خوب چه ربطی داره 
.میگه اون دفعه هم گچ گرفتن، رفتم خونه احساس خفگی بهم دست داد، بازش کردم
خلاصه ، پاشو اتل گچی گرفتیم خفه نشه 

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

15 - کمک

خانم نسبتا مسنی اومده تو و با کلی مقدمه چینی که همسر من خیلی مسنه و از جانبازان جنگی محسوب میشه و گوشاش مشکل داره و از سمعک هم داره استفاده میکنه ؛ میگه که ، من خیلی صدا م ضعیفه و این باعث میشه نتونم اونقدر بلند صحبت کنم که بتونم راحت با شوهرم ارتباط برقرار کنم و این موضوع باعث ایجاد مشکل در رابطه مون شده و حالا هر دو افسرده داریم میشیم چون به اندازه کافی با هم صحبت نمی کنیم .
میگم خوب حالا من چه کمکی می تونم بدم ؟
 میگه نمیشه یه کاری کنین صدای من بلندتر بشه !!!؟؟
هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید تو منابع دم دستم هم هیچ مدخلی برای این موضوع ندیدم ,بهش گفتم حالا شما یه کم دیگه تحمل کن ؛ من برم از یه چار نفر دیگه بپرسم اگر شدنی بود خبرت می دم.
حالا تو رو خدا اگر جای پیچ ولوم  ووکال کورد رو می دونین به من بی سوادم بگین؛ یه زوجی دعاگوتون میشن. 

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

14 - دقت

تو بیمارستان اینجا ، یه عالمه کمد تو اطاق عمله که رو درهر کدومش یه تیکه کاغذ لامینیت شده زدن، نوشته این کمد مال چیه؛ کی حق داره در این کمد رو باز کنه چی توش بزاره ،چی برداره؛ تو وقت اداری کلیدش دست کیه  بعد وقت اداری کلید کجاست وخلاصه همه چیز با جزییات معلومه دور وبر که نگاه کنی همه چیز همینطور به دقت و ریز روشن شده و بعد بیمارستانی که 60 سال قدمت داره از بیمارستانهای جدیدی که اونور توش میرفتیم تر تمیز تر و مرتب تره و با همه وسایل قدیمیش سرویس میده.
 اولش فکر می کردم به خاطر ریز بینی و همین راهنمایی هاست که اینجا اینقدر جامعه نظم و قانون داره و رو اصول جلو میره؛ ولی بعدش این ویدئوی خانم دکتری که دستور العمل بچه دار شدن در اسلام رو بر اساس تقویم هفتگی و ماهانه میداد رو دیدم متوجه شدم مام چقدر دستور العمل داشتیم ولی ظاهرا بلد نیستیم لامینیت کنیم در جاهای مناسب بچسبونیم 

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

13 - تخلق

عصر روز تعطیل یه آقاهه اومده میگه سه روز پیش وازکتومی *کردم حالا بیب م بدجوری درد و ورم داره.معاینه میکنم سمت راست و تمام دور سنبل مربوطه سیاه و متورمه و معلومه خونریزی و لخته پیدا کرده.میگم باید جراح ببینه و سونو کنه چون ممکنه لخته عروقو بسته باشه و بیب ت به باد بره حالا گرچه لوله ش بسته شده ولی خوب هورموناش برات لازمه. اینجا باید هماهنگی بشه و مریضو ارجاع کنم. میرم با بیمارستان 60 کیلومتریمون که جراح داره تماس میگیرم میگه ما سونو نداریم تو تعطیلات ؛بفرست بیمارستان 150 کیلومتری؛ با اونا تماس میگیرن میگن نه اول باید بره اونجا که نزدیک تره اگر جراح لازم دید سونو رو، اون بفرسه اینجا .حالا این قصه هم خودش 45 دیقه طول کشیده تا آدماش پیدا شن و باشون مذاکره شه. رفتم به خود مریضه میگم اینجوریه حالا خودت می دونی  اگه بدون ارجاع من ، مستقیم خودت بری بیمارستان دومی مجبورن کارتو را بندازن حالا بیمارستان اولی هم جراح هست ببیندت دیگه خودت میدونی.وبه این ترتیب مریض راهی میشه. روز بعدش به سوپر وایزرم میگم آره همچی قصه ای دیروز داشتم , میگه بعدش با مریض تماس گرفتی؟ میگم نه؛ میگه به دکترش چی، زنگ زدی؟ میگم نه ؛ میگه پس بیا. خودش میره از اورژانس شماره مریضو پیدا میکنه، بهش زنگ میزنه، میپرسه چطوره و چیکار کرده و اونم میگه تو بیمارستان اولی با دارو مرخصش کردن.بعد شماره دکتری که عملش کرده رو گرفت، به اونم زنگ زد تعریف کرد که ما تشخیص دکتر کشیکمون این بوده و مریضت رفته فلان جا اونا تشخیص و درمانشون این بوده.و خدافظی. بعد بهم میگه ما اخلاق پزشکیمون حکم میکنه هم مراقب نتیجه بیمارمون باشیم هم هوای همکارمونو داشته باشیم واسه اینم قسم خوردیم.میگم بعله درست میگی..... و میرم تو فکر سیره نبوی و تخلق به اخلاق ائمه و اولیا و رهبری یو ...هیس میگم به خودم
بستن لوله اقایون برای کنترل باروری* 

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

12 - شلیک

دامپزشک محل شام دعوتمون کرده. از سر کار دیر رسیدم و با کمی تاخیر رفتیم منزلشون .موقع ورود عذر خواهی کردم و گفتم دستم بند مریضا بود کمی دیر شد .با خنده میگه منم یه مریض اورژانسی آخر وقت داشتم ولی چون عجله داشتم تجویز کردم به مغزش شلیک کنن راحت شه؛متاسفانه شما نمی تونین ازین کارا بکنین.:)))))0 

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

11 - تشکر


اولین چیزی که بعد ورود به اطاقش توجهم رو جلب کرد یه لبخند زیبا رو صورت بشاش و شادش بود که به مریض بستری شده تو روز تعطیل نمی خورد 
همکار مون شروع به توضیح کرد که ایشون سابقه مشکلات زیادی دارن ، اول با تشخیص لوپوس* تحت درمان قرار گرفتن بعد دچار یه عفونت میکربی شدن که به دلیل سرکوب ایمنی منجر به گانگرن اندامها و قطع عضو شده؛ تازه اینجا بود که دیدم اه این بنده خدا نه پا داره ونه دست چپ و نه انگشتا دست راست ، و من تا اون لحظه نفهمیدم 
بعدش معلوم شد که دیابت هم داره و کلیه هاش هم کار نمی کرده و یه دورپیوندم شده و الان دیالیز میشه ؛علاوه بر اون شوهرش بر اثر سرطان فوت شده و علاوه بر اون علاوه ی اولی  یه بچه معلولم داره  
حالا هم به علت تب شدید که تو این مریضا نیاز به درمان قوی داره بستری شده
از خدا تشکر کردم که حداقل این لبخند زیبا رو براش گذاشته
یک بیماری سیستم ایمنی

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

10 - تهدید

.مامانه با یه پسر بچه دو ساله اومد تو مطب ؛ بچه مثل همه پسر بچه های دوساله شلوغ و شیطون بود. 
من باید یه نامه ارجاع می نوشتم واسه مامانه، واسه همین کارم طول کشید و شاهد کلنجار مادر بچه بود .
البته کلنجار کاملا لفظی بود و  از بشین، نکن و دست نزن شروع شد تا جایی که کاسه صبر مادر لبریز شد و گفت: "حالا که به حرفم گوش نمی دی وقتی برگشتیم خونه همه کتاباتو آتیش میزنم!!!!؟؟؟؟"
خداییش بچه هه موش شد وایساد کنار دیوار .
. منم که فکم زیر دست و پا بود و فکر می کردم خودم آیا در چند سالگی با این تهدید رام می شدم  

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

9- امید

امید به زندگی تا قبل از این برام فقط یه مفهوم اماری بود.راستش یه کم هم حس می کردم چرت پرته ، ولی اینجا آدم تفاوت رو به عینه می بینه .آقاهه اومده 87 سالشه؛ ازش که سوال میکنم میگه سر استخوان رانم رو پروتز گذاشتم و رگای قلبم هم استنت داره و چندین ساله که همسرم رو از دست دادم وتنها زندگی میکنم. از کارش میپرسم میگه فارم دامداری داره و به تنهایی اداره ش میکنه .
  وقتی ازم میپرسه کجائیم و براش میگم از رو کنجکاوی میپرسم خارج از استرالیا کجا رو دیدین میگه به 32 کشور دنیا سفر کرده  بعد با لبخند میگه تا یکی دو سال دیگه خودشو باز نشست میکنه و بعد ازون که یه خانم پیدا کنه که مراقب کیفش باشه می خاد بقیه دنیا رو هم بگرده، شاید اونوقت ایرانم بره.
وقتی میره یاد حرف همشیره می افتم که وقتی بهش گفتم هر روز میرم باشگاه ورزشی سفارش میکرد حواسم به شناسنامه ام هم باشه 

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

8 - رضایت

همکار سوپر وایزرم یه نمونه فرم رضایت نامه بیمار برای انجام اعمال سرپایی رو بهم میده ببینم؛مال عمل ختنه هستش!؟توی فرم خانواده بچه اعلام می کنن مسئولیت عواقب این عمل رو می دونن و می پذیرن ،از جمله احتمال بروز مشکل در تصور ذهنی از شکل اعضای بدن در دوره بلوغ و از طرف دیگه میگه: دولت ویکتوریا مسئولیتی برای پرداخت غرامت بخاطر انجام این عمل در صورت بروز مشکل نداره؛ چون یه عمل زیبایی محسوب میشه !!!؟
خوشگل شده بودیم و خبر نداشتیم  

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

7 - تولد

یکسال از دومین ورود و استقرار ما در استرالیا گذشت .
یک سال بیکاری و فرصت فراوان برای خود سرگرم سازی ،مطالعه،خانه داری،همسر داری،گودر خوانی.
ولی خوشبختانه این دوره داره به پایان خودش نزدیک میشه و با رجیستر شدن درویکتوریا امیدوارم بزودی کارمو شروع کنم.
به همین خاطر مجبور به یه اسباب کشی هم هستیم و دوباره دست اندر کار بار و بندیل بستن شدیم.
نمی دونم تجربه های دنیای کار در اینجا چقدر با اونجا قابل مقایسه هستش ولی بازم سعی خواهم کرد براتون بنویسم چون می دونم که خیلی حوصله نوشتن راجع به چیزای دیگه رو ندارم خصوصا مسایل سیاسی، اقتصادی ،اجتماعی مملکتمون رو که فکر هم    می کنم با فاصله ای که داریم دنبال کردن و اظهار نظر راجع بهش خیلی جایگاهی برامون نداره
.
به مناسبت شیرینی تولدم و رجیستری این عکسا تقدیم همه دوستایی که همراهم بودن 


این عکس از گلهای امسال ارکیده مونه


اینم طوطیای سفید گرانت پیک نیک گراند در اولیندا

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

6 - تمدن

 از دیروز که این ویدئو جریان این دخترا رو تو خاوراندیدم همینطور رو اعصابمه که اینا یعنی امت غیور حزب ال.. بودن ؛ ملت فهیم همیشه سبز بودن ؛ نوادگان کوروش و داریوش بودن ؛پیروان علی  و حسین بودن ...؛ چه جونورایی بودن که اینجوری عین شغال با این هیجان دنبال اون دو تا بدبخت می دویدن. حالا به فرضم اینا ج.. بودن ، آخه وسط بزرگراه با اون همه جمعیت کی می خاس چی کار کنه باشون؟
به عیال میگم به خدا فاصله ملتمون تا تمدن همین فاصله 1400 تا 2010 هسش حالا بگو خیلی ارتباطات لطف کنه بشه نصف و هوش مورد ادعای هم وطنانمون هم صحت داشته باشه بشه یک چهارم یعنی بازم 150سال تا رفتارهامون متمدنانه بشه وقت میخایم

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

5 - رقابت

یکی از جلوه های قشنگ آزادی رو اینجا تو رقابت شرکتها و تبلیغاتشون میشه دید. ائودی مستقیم خودشو با بی ام و مقایسه میکنه تویوتا با فورد ؛ داو با پالمولیو و از  همه با مزه تر پریروز دیدم اخبار شبکه هفت تو تبلیغ خودش میگه : وقتی خبرنگارای ما داشتن از درگیری درخیابونا تایلند براتون خبر مخابره می کردن خبرنگارای شبکه نه از پارکینگشون تو ملبورن خبرارائه می دادند 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

4 - آرزو

دیروز یک دختر استرالیایی(جسیکا واتسون کوئنزلندی) که دو سه روز دیگه 17 سالش میشه از سفر 7 ماهه خودش به دور دنیا به تنهایی و با قایق بادبانی برگشت. حدود ده هزار نفر در سیدنی به استقبالش رفته بودن و حدود صد تا قایق هم در دریا منتظرش بودن و برنامه های تلویزیون هم حدود 3 ساعت به این جریان اختصاص داشت.
اقای کوین راد نخست وزیر در سخنرانی که برای استقبال از این دختر در محل اپرا هاوس انجام داد اون رو قهرمان ملی استرالیا نامید ولی خود دخترک در صحبتی که در ادامه انجام داد گفت: من با آقای نخست وزیر مخالفم (سوت و کف حضار) من قهرمان نیستم ؛ من یک دختر معمولیم که رویاهام رو باور دارم.

''I don't consider myself a hero,'' 
''I'm an ordinary girl who believed in her dream.''
منم به ارزو هام اعتقاد دارم

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

3 - دیوونه

خانم میانسال و با سر و وضع نه چندان مرتب و اضافه وزن مشخص اومده و شکایت کمر درد و پادرد و عدم رضایت از درمانهای انجام شده توسط خدایان روماتولوژی و ارتوپدی پایتخت داره و اصرار برای دریافت یه آمپول کورتون طولانی اثر.
معاینه کردم عکس سی تی و آزمایشا رو دیدم و شرح حال مفصل گرفتم و تشخیصم اینه که اضطراب؛ افسردگی و اضافه وزن و بی تحرکی مشکل اصلیه ،که مقداری ارتروز و پوکی استخوان طبیعی مربوط به سن همراهش شده و باعث به اصطلاح جسمی شدن علائم روانی شده .
 سعی میکنم با زبون ساده واسه مریض شرح بدم تا شیر فهم شه بقول معروف ، و اونم با تکون دادن سر و تائید حرفام به ظاهر دوزاریش میفته. ولی موقع شروع تجویز نسخه بازم میگه :میشه حالا یه دونه ازون آمپول شیریا هم بدین داشته باشم !!؟
بنابرین با اخم و غرغر و توصیه به تحمل موقت درد تا شروع تاثیر دارو های ضد اضطراب و افزایش امادگی بدنی با ورزش امپول شیری هم میدم.
ده روز نشده همون آدم با لب لوچه آویزون میاد که دکتر دردم زیاده آمپوله رو هم زدم ولی خوب نشدم و لطفا یکی دیگه بدین تا بتونم تحمل کنم باز سعی میکنم تا با تشویق و اموزش و ترسوندن از عوارض کورتون راضیش کنم بیخیال شه ولی اصرار میکنه و قبض ویزیتم که دستشه بنابر این دست خالی نمیشه از در بره بیرون وعلی رغم تجویز آمپول مسکن باز هم گردن کجانه آمپول شیری هم میخاد که این بار با ابروهای در هم و نگاه غضب الود می نویسم و میدم دستش تا شاید خجالت کمک کنه و به حرفم توجه کنه.
وقتی هنوز دو هفته نشده باز همون مریض و با همون قیافه و شکایت تو مطب میبینی که طلبکارانه میپرسه پس این چه آمپول شیری یه که شما میدین چرا تاثیر نداره میبینی که مجبوری تو تشخیصت تجدید نظر کنی  به جای اضطراب یه کمی به مسائل جدیتر فکر کنی و برای رضایت مریض هم یه آمپول شیری بدی که حداقل در راستای تشخیصت عمل کنه.
اینجوری میشه که مریضت داروی ضد سایکوزمیگیره و با رضایت سه ماه بعد میاد و دیگه هم کورتون نگرفته و کیفیت خوابش بهتره و برای ورزش انرژی پیدا کرده و به جا چادر گلگلی چرکولکشم یه مانتو روسری مرتب پوشیده........


نگاشته شد برای رفع نگرانی از عزیزانی که داشتن اعتمادشون به پزشکا رو از دست میدادن و بعضی که نواحی خاصی رو تهدید  کرده بودن)  

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

2 - بعد

میگن یه بنده خدایی میره دکتر از درد معده شکایت میکنه دکتر دوا میده. هفته بعد دوباره میره که خوب نشدم و نسخه عوض میشه و این جریان هفته بعد تر و بعد ترترش هم تکرار میشه. تا بعد 10 -15 دفه یه روز که دکتره احتمالا خیلی شاکی بوده همون مریض بازم با همون شکایت میاد و دکنرم 4 لیتر اسید سولفوریک 98 تجویز میکنه قبل از غذا یکجا میل شود.طرف میره دیگه نمیاد دکترم راضی که شرش کم شد و بعد البته عذاب وجدان میگیره و وجدان درد کشته بودتش که بعد سه 4 سال یارو رو تو خیابون میبینه .طرف میاد بغلش میکنه ماچ و دستتونو ببوسم و خلاصه اینکه: دکتر دستت طلا عجب نسخه ای بود این آخری خوب خوب شدم .فقط نمی دونم چرا ازون به بعد هر وقتی می گ..زم شورتم سوراخ میشه.
اینا رو که گفتم شاید واسه شما جوک باشه ولی واسه ما ها خاطره هسش .
 آخه خودم هم یه مریض داشتم با شکایت کمر درد یه خانمی بود و حتما هم آمپول می خاس و منم یه دفه که شاکی بودم براش یه آمپول درمان ضد اسکیزوفرنی نوشتم که آهسته رهش بود به قول این امروزیا ، و طرف سه ماه بعد اومد که کتر الاهی جدت خیرت بده من بعد چند سال این چن ماهه راحت خوابیدم ولی درده داره بر میگرده یکی دیگه از همون آمپولا بده
بعععله همه این قصه ها وقتی یادم اومد که تو این برنامه آموزش مداوم اینا راجع به تشخیص بیماری های روانی دیدم چه درصد بالایی از بیمارای مبتلا به  دو قطبی با تشخیص غلط اضطراب یا افسردگی مدتهای طولانی درمان میشن 

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

1- اهمیت

اگر یادمون می دادن به مهارت های مغزمان هم به اندازه طهارت مقعدمون حساسیت و دقت داشته باشیم به خدا الان دنیا رو گرفته بودیم 

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

آخر

سال ایرانی به اخر رسید و ما اولین عید غربت رو تجربه می کنیم ظاهرا دعای اول سالمون مستجاب شده چون خیلی تحولات مثبت داشتیم و امیدوارم ادامه پیدا کنه. خوشبختانه با حضور مادر زنجان و پدر زنجان گرام خیلی دچار دلتنگی عدم حضور در ایران نیستیم ولی عوضش اونا هستن.
به دوستای خوب اینوری و اونوری سال نو رو تبریک میگم و چون دعای پارسالم مستجاب شده امسال برای همتون دعا می کنم که عاقبت به خیر و سلامت باشین .
اینم سفره هفت سین خونه ی ما 

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

113 - خود

وقتی تو کتابا راجع به ضمیر ناخودآگاه می خوندیم واسم خیلی ملموس نبود ولی هی به تدریج پیچیدگی رابطه جسم و روان و رفتارهای آدما برام واضحتر و جذاب تر شد .دور بریامون که همه در ظاهر فکر میکنن دوستمون دارن گاهی تودلاشون و تو همون ضمیر ناخوداگاهه یه حسای دیگه دارن .
اونی که در اون بخشم دوست داره وقتی بعد یه مدت میبیندم میگه آخی چرالاغر شدی چقدر دور چشت سیاه شده چرا موهات بلند شده سفید کردی. و اون یکی که در بخش نا آگاهه همچین یه جورایی گیر داره همون روز میبینه میگه بابا چه چاق شدی خوش گذشته ها موهارم که حسابی ریختی دکتر شده و شکمبه هم بیرون افتادهه ها .
 و هر دو در حالییه که من نه تغییر وزن داشتم نه رنگ و مدل موم عوض شده ونه هیچی دیگه یعنی فقط طرف حس خودشو به من میبینه 

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

112 - شبیه

دارم برای عیال تعریف می کنم که این قومی که به اسم ابورجین اینجا سالهاست زیر دست این انگلیسی جماعت به سرمی برن در چه وضعی زندگی میکنن و به نظر میاد که از لحاظ ذهنی دچار عقب ماندگی باشن  " البته از خودم نمی گم بلکه نقل قول از یه روانپزشکه که میگفت هنوز برای مفاهیمی مثل اعداد و زمانها تعریف درستی ندارن" خلاصه که میگفتن می خاین دارو بدین بهتره دارو های تک دوز یا یکبار روزانه باشه وگرنه طرف اصلن نمیتونه درست و حسابی بفهمه تا درمان بشه .
!!!عیال میگه خوب اهالی .... هم که همینطوری بودن
پ .ن: ومنظور همسر جان که فقط تجربه کار در ...دارد اینست که دقیقا ربطی به ابورجین و....بودن نداره. مریضها ؛همگی درمان تک دوز و روزانه را ترجیح میدن.
حله دوستان:)) البته جسارت به هموطنان ابورجینی هم نباشه ها. اونام پس فردا نیان بگن ما که قبل از شما خارج زندگی می کردیم تازه کلی هم دکتر مهندس و نقاش و موزیسین داریم ؛حالا تو دیگه چی میگی معلوم نیس از کدوم در دهاتی پا شدی اومدی استرالیا به خدا ما مخلص همه هستیم  

111 - بهشت

برادر مایکل جکسون واسه تبلیغ این فیلم بعد مرگ برادرش اومده تلویزیون میگه: مطمئنیم که مایکل الان در بهشت قرار داره .پیش خودم فکر میکنم یعنی الان از فک و فامیلای ما کدومشون  تو بهشت دارن مون واک تمرین میکنن ؟؟ 

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

110 -دل

مادر

ارمغان سپید سینه ی سیاهت را
در کام من مریز

مادر
ارمغان سپید سینه ات را
بر چهره ام بریز
که قرن ما
قرن سپید چهر گان سیاه دل است 
 
 "لنگستن هیوز"

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

109 - مرض

میگن که یه خانمه رفته بود دکتر و به دکترش گفته بود: دکتر من خیلی میلم زیاده ،همش دلم می خاد.دکتر میگه خوب مراوداتون با همسرتون روبیشتر کنین میگه کردیم ولی من بازم دلم میخاد، دکتر میگه خوب برای همسرتون دارو بگیرین و تقویتشون کنین که فعالیتشون بیشتر بشه، میگه این کارم کردیم ولی من بازم میخام ،میگه خوب بالاخره گاها از اقوام و اطرافیان یه کمکی بگیرین، میگه گرفتم ولی هنوزم میلم زیاده ،میگه خوب باشه به دوست و رفقا هم یه سری بزنین ، میگه با اونا هم میرم ولی کافیم نیست، میگه خوب گاهی با همسایه ها و کسبه محل هم میشه روابطی داشت ،میگه دارم ولی بازم کافی نیست . دیگه دکتره دادش در میاد که عجب خانم؛ این جوری که نمیشه؛ شما حتما مریضین!!؟ خانمه میگه وای قربونت دهنت برم دکتر همینی که گفتی رو بنویس من ببرم به اینا که میگن تو جن..ای نشون بدم راحت شم . حالا موضوع اصلا ربطی به این پست  خانم" آرایه" واین پست  (جناب)"گفت و چای "نداره ؛ بلکه مربوط به خبر دادگاه آقای"تیگر وود "میشه که اعلام کردن ایشون دچار بیماری اعتیاد به س*کس هستن.فهمیدیم اینم جدا مرضی یه!!؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

108 -فرق

یه طوطی سبز خوشگل تو قفسه و زیر ش نوشته "سبز یعنی استقامت تا بهار" میگم یعنی بهار ولش میکنی بره؟خوب چرا حالا این کارو نمی کنی؟ میگه نه این حیوون استوایی یه اگه ولش کنم یا اینجا خوراک گربه میشه یا تو سرما میمیره ،من از پرنده فروش گرفتمش و دارم کلی هم بهش می رسم .

به میله های قفس نگاه میکنم و نگاه محزون پرنده سبز و یاد حکایت طوطی و بازرگان و بعد یهو به ذهنم میرسه خوب یه عده هم دارن به زور باطوم و شیشه نوشابه از رفتن یه عده دیگه به جهنم جلوگیری می کنن ؛ اونام فکر می کنن که بهشت حتما جای بهتری واسه اون آدماس ، اونام دارن اون بقیه رو که به هر حال به نوعی نفهم و بی عقل و نیازمند ولی هم محسوب میشن رو به زعم خودشون از شر چنگال گربه های غرب و سرمای شرق حفظ میکنن ، اونام دقیقا همین ذهنیت رو دارن که من در بهترین شرایط رفاهی هستم.
 پس فرق منی که منتظر بهارم بااونی که تو قفس نگرم میداره چیه وقتی تئوری های ذهنمون یکیه ، معلومه منم شاید بعد ها همین جایگاه رو پیدا  کنم.   

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

107- نماز

نمازم، بخشش عشق است؛

و نه اینکه یک مسیحی، کلیمی، بودایی یا مسلمان باشم

                             بلکه سعی می‌کنم

                                                                                       شبیه به مسیح،

شبیه به بودا،

شبیه به موسی،
   
و یا شبیه به محمد باشم

از نوشته های آقای وین دایر

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

106 - کلاه

رفتیم خرید ، میگه یه چیپس خلالم بخریم .تو قفسه پیداش میکنم میگم بیا : یه بسته99 سنت ؛ تو ردیف بالایی نشونم میده ،این 4 تایی شه زده2.99 که به صرفه تره ! ومن چشم به ردیف بالاترتری میخوره که بسته 8 تایی قیمت خورده 3.99 ما هم اونو ور میداریم .راضی برمی گردیم که جنس یه دلاری رو 50 سنت خریدیم موقع کشیدن غذا نصف بسته رو میریزه رو ظرف و بقیه ش میره بقل 7 تا بسته دیگه. فکر میکنم این بیزینس هم علمیه به خدا مصرف یه سال چیپسمونوخریدیم انبار کردیم به عشق ارزون تر بودنش و نفهمیدیم سر خودمونو کلاه گذاشتیم اونم با رضایت کامل . 

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

105 - مخالف

من مخالفم.
من با خشونت به هر شکل و در هرسایز و هر زمان و مکان مخالفم.
با خشونت مرد با همسر مخالفم.
با خشونت زن با شوهر مخالفم!
با خشونت دولت با ملت مخالفم. 
با خشونت ملت با دولت مخالفم.
با خشونت ملت با ملت هم مخالفم.
با خشونت انسان با حیوان مخالفم.
گاهی با خشونت حیوان با حیوان هم مخالفم.
.
.
.
و حتی با خشونت خدا با آفریده هایش هم مخالفم
و می دانم که من ؛ تنها نیستم دراین مخالفتها.
ولی 
ما؛ تنهاییم
چرا که در سنگ نوشته های مغزمان از کودکی حک شده که 
" هر کی زدت تو هم بزنش" .

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

104 - چرا




دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها، بر کام دیگران شد
نادر! ز خاک برخیز، میهن جوان ندارد
دارا ! کجای کاری، دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند، دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی، فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس، شیر ژیان ندارد
کوآن حکیم توسی، شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش، ای مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد

 
 
 
 پ .ن: شاعرش رو نمی دونم کیه 

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

103 - یاد

تو مسنجر همسر گرام از دو سه روز قبل هی چپ و راست پی ام از آقایون غریبه میاد که؛ سلام و چطوری؛ چه عکس قشنگی و چه هاپوی نازی و ازین ک.. شعرا که میدونیم یعنی چه ،.ازم میپرسه چی شده که این پیغاما برام میاد و منم نظری ندارم.
ولی یاد مطلبی که نمی دونم تو کدوم سایت چند روز قبل خوندم می افتم که در مورد مزاحمتهای خیابانی واسه خانومها در ایران و تبدیل اون به یه رفتار اجتماعی پذیرفته شده صحبت کرده بود و اینکه این کنش ربطی به سن و پوشش و موقعیت مکانی زمانی و..خانمها  نداره. و هرکی  (آقایی) به خودش این اجازه رو میده که دیگه در سافت ترین حالت با یه بوق در حال گذر از کنار یه خانوم ابراز احساسات بکنه . میگم خوب اینام همون آدمان در فضای سایبر فرقی نکردن که.

و امروز وقتی ناخودآگاه با دیدن دختر جوونی که با شلوارک استرچ و تاپ رنگی در حالی که موهای بلوندش دم اسبی شده بود و در حال گوش دادن به ایپادش می دوید سرم رو چرخوندم و با نگاه تعقیبش کردم دیدم نه خیر در خارج از فضای سایبر و خارج از ایران هم ما هم همون آدمهاییم ؛و باز یاد نوشته یه دوستی افتادم که می گفت جهان سوم تو مغز ای ماست ربطی به جغرافیامون نداره.

پ .ن: حالا محض بهانه هم که شده باید بگم تو همون ولایت خانمهایی رو هم دیدم که وقتی کسی براشون بوق نزده بود افسرده شده بودن واحساساتشون جریحه دار شده بودا.   

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

102 - ?


گاهی بدون نیاز به کاتیوشا و دوشکا واین چیزا ,برجک مرجک آدم با یه تلنگر حسابی کج و کوله میشه. پرسید: اگر امروز یکی رو بیارن که می خواسته سر بچه شو ببره چکارش میکنین ؟مگه نه فوری بیمارستان روانی بستری میشه ؟ یا یه نفری که همش تو کوه و بیابون با حیوانات سر و کار داشته و تفریحش از تو یه غار تماشای صحرا بوده بیاد بگه من با فرشته ها ملاقات می کنم و می خام شما رو هدایت کنم تو چی بش میدی .....من لبخند میتونم بزنم .
اونهمه معارف و علوم دینی و ریشه ها و کوفت و زهر ماری که خوندم به هیچ دردیم نمی خوره. 
فکر میکنم یعنی اگر روانپزشکی زودتر تر پیشرفت کرده بود اونوخت چی میشد؟
البته بعد چند روز دیدم همین الانم کم نیستن عزیزانی که از منظر علوم پزشکی دچار اختلال و بحران محسوب میشن و در مصدر پست های مهم مثل ریاست جمهوری و اینهام نشستن(منظورم جورج بوش پسره ها ....فکر بد نکنین یهیهو) 
ولی برجکم کج کوله مونده

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

100 - تغییر

دیشب حوالی ساعت یک و نیم دو از صدای بارش رگبار رو سقف بیدار شدم و از لای پرده کف خیابونو که با یه لایه تگرگ پوشیده شده بود رو دیدم . در مقام مقایسه الان حدود مرداد نیمکره جنوبیه و تگرگ تو این فصل خیلی عجیب غریبه .
ظاهرا تغییرات اقلیمی که اینقدر صحبتش هست واقعا جدیه چون درست یه هفته قبل گرمترین شب چندین سال اخیر رو با 37 درجه در ساعات نیمه شب پشت سر گذاشتیم.
حالا خلاصه با این وضع جدی جدی 2012 تقویم تموم نشه خوبه

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

99 - زبان

والا این بیکاری ما باعث بی سوژگی شده وواسه همین کمتر آپ میکنم بنابر این عذر می خام اگر بر خلاف گذشته خیلی آدم منظمی نیستم.
یکی از اشتراکات مهاجرت واسه خیلیها گشتن به دنبال نشانه های از موارد آشنای قدیمی تو فرهنگ و محیط جدیده مثلا چند وقت پیش به واسطه زحمت و محبت یه دوست عزیزی مطلع شدیم یه شیرینی تو فروشگاه وول ورث هست که .خیلی شبیه شیرنی زبان خودمونه و واقعا هم همینطور بود وحالا این زبان بی زبان مدتیه شده پایه چای ما وقتی فکر میکنم شاید از دوره دبیرستان به بعد که با بچه ها تو راه مدرسه از یه شیرینی فروشی زبان داغ میخریدیم می خوردیم ,هیچ وقت دیگه زبان جزو انتخابام تو شیرینی خریدن نبوده ولی حالا با همین تشابه کلی خوشیم وبه کلی از دوستانم معرفیش کردیم.
خلاصه که اگر هوس شیرینی زبون کردین روبرو قرفه پنیر و زیتون باز وول ورث پیدا میشه

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

98 - دلیل

تعریف میکنه با چه بدبختی خودشون رو رسوندن به این ور و حالا هم کلی از اینجا شاکیه و دلش واسه اونور پر میزنه.
میگم خوب مرضت چی بود این همه خودتو تیکه پاره کردی بیای .
میگه :آخه زن دادشم اینا رفتن کانادا هی پز می داد که ما به خاطر فرار مغزهاست که داریم می ریم منم می خاستم جلوش کم نیارم فک نکنه حالا یه وقت خبریشه !!؟